زندگی من ثنازندگی من ثنا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

ثنا دلبند مامان و بابا ......

شعر

سلام خوشگل طلای مامان. خامه عسلی مامان ثنا جونم ٢ تا شعر بلده بخونه  ..... ........بله دخملم باهوشه دیگه ... شعر توپ سفیدم مامان می خونه : توپ سفیدم قشنگی و نازی .........حالا من می خوام برم به بازی ثنا جونم بخون مامانی:           توبَ توبَ            ( و تمام )‌  ...... خوب چیه مگه ؟دخملم تا همینجاشو بلهده( آفرین باهوش مامان) شعر فرشته ها مامان می خونه: فرشته ها دست میزنن: دست دست دست....فرشته ها پا میکوبن : پا پا پا پا فرشته ها می خندن : ها ها ها ها ثنا جونم می خونه : ...
25 آبان 1391

این روزهای ثنا جونم + لغت نامه (2)

این روزهای ثنا نازنازی مامان عزیزترینم همه کارات حتی یک لبخند کوچکت برای مامان شیرینه و دلم می خواد همون لبخند کوچکتو به وسعت دنیا توصیف کنم  این روزا خییییییییللللللللی شیرین شدی دخترکم وقتی بعضی از کاراتو می بینم همین طور مات و مبهوت بهت نگاه میکنم و تعجب میکنم که چه طوز این چیزارو یاد گرفتی . حرکاتت و رفتارت درست تقلید از من و بابا هستش هرکاری که ما میکنیم به ٥ ثانیه نمیکشه که میبینیم تو هم در تلاشی تا همون کارو بکنی . دیشب بابایی مشغول کار با لب تاپ بود همش دور و برش می چرخیدی و می خواستی که بغلت کنه و بشونه روی پاش منم داشتم میوه پوست میگرفتم براتون چند باری بابایی رو صدا کردم تا بیاد میوه بخوره اونم هی میگفت باشه الان م...
8 آبان 1391

مسافرت ثنا (مشهد)

سلام سلااااااام به خوشگل مامان  پنجشنبه هفته پیش (٢٧/٧/٩١) سه تایی رفتیم مشهد . وااای که چه صفایی داشت . عزیزکم اولین سفر زیارتی رو رفت . چون من و بابایی واسه سلامتی خوشگل خانوم نذر داشتیم اینه که تا فرصت جور شد رفتیم. خیلی بهمون خوش گذشت یکی از بهترین سفرهامون بود . ولی یه خورده ثنا جونم اذیت میکرد به شلوغی عادت نداشت. اولین شب که رسیدیم  بعد از تحویل بار به هتل و یه خورده استراحت رفتیم به حرم امام رضا چون هوا خیلی سرد بود اول رفتیم برای ثنا خانوم یه کلاه خریدیم تا مریض نشه شکرخدا براش لباس گرم برداشته بودم و حسابی پوشونده بودمش. داخل حرم خیلی شلوغ بود برای همین ثناجونمو دادم به بابا محمد و خودم رفتم زیارت ت...
3 آبان 1391

مسافرت ثنا (ارومیه)

سلام به عشق مامان تقریبا ٢ روزی هست که از مسافرت ارومیه خونه مامان بزرگ و شمال خونه خاله برگشتیم دیگه تا سرو سامونی دادم و وضع عادی شد تونستم امروز برسم به وبلاگ دخترک نازم. اول از شیطونیایی که تو ارومیه کردی بگم . نصفه راهو تا برسیم خواب بودی بعدم که بیدار شدی همش اذیت میکردی از صندلی جلو به صندلی عقب یا اینکه گریه میکردی که می خوای پیش بابایی بشینی و مثلا رانندگی کنی     حالا مگه میشد قانعت کرد که اینکار خطرناکه خلاصه هر طور بود بابایی چندباری این کارو کرد تا آروم شدی. ظهر که رسیدیم خونه مامان بزرگ شلوغ بازیتو شروع کردی آخه چون خونه مامان بزرگ تقریبا ٢ برابر خونه خودمونه ذوق کرده بودی نمی دونستی کدوم طر...
26 شهريور 1391
1